چند روزی که خدا شاید و اما میکرد ،
دختری از گل و انگور ، مهیا میکرد
پرده از چهره که افتاد ، "تبارک "برخاست
"احسن الخالق" را چشم تو معنا میکرد
به هماورد دو ابرو – که دو شمشیرش بود-
به گرفتاری بندی که ز مو وا میکرد ،
همه را کشته ی خود ساخت، ملک میترسید
تیر چشمان تو خونریزی برپا میکرد
هنرش را همه در صورت تو ریخت خدا
بعد خلق تو خودش داشت تماشا میکرد
اصل و بسط همه ی فلسفه و هندسه را
طرح اندام ظریف تو الفبا میکرد
آنقَدَر خلقت تو جای ستایش دارد
سجده را پیش تو ابلیس فُرادا میکرد
کل منظومه ی شمسی به سماعت چرخید
چرخ رقص تو فقط عشق شکوفا میکرد
سعید سکاکی
درباره این سایت