محل تبلیغات شما

گلچینی از چامه ها



کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم
گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق می گویند:ابری تیره درپیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم

فاضل نظری

می خواهمت، چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت، چنانکه لب تشنه اب را
محو توام! چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان افتاب را
بی تابم انچنانکه درختان برای باد
با کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای، چنانکه تپیدن برای دل
یا انچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می افرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟

وه! چه شوم و وحشتناک زرد در خزان مردن

سرو بودن و آخر در تنور نان مردن

ترس من نه از مرگ است، می هراسم از ماندن

مثل دیگران بودن، مثل دیگران مردن

برره های پرواری از چرای بی عاری

سرنوشت شان باری بر در دکان مردن

آی باد غارتگر از گناه ما مگذر

شیوه شقایق هاست سرخ و بی نشان مردن

با تو با توام ای مرگ ما حریف می دانیم

در تبار ما رسم است رو به آسمان مردن

آی مرغ آتشزاد، قسمت کلاغان باد

هم در آشیان زادن هم در آشیان مردن

غایت سرافرازی اهتزاز بر دار است

جان بیقرار ما فدیه چنان مردن


اسماعیل امینی


تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آن گاه
چه آتش ها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هر شب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


پیرمغان سبو به دست، نشسته روبروی تو
کودک هیزِ خیره سر، خیره به تار موی تو
درب خرابات شهر، اوار شده به کوی تو
می نخورد حاکم شرع، نی! مگر از سبوی تو
مرغک تیر خورده ای، مست پرد به سوی تو
شلیک از چشم تو و تیربند بر بازوی تو؟
داسِ تراش خورده ی یاغیست، آن ابروی تو
خرمن خیسی از مژه، چو قاصدک به بوی تو


م.م

قسمت نبود این قصه پابرجا بماند 
خوشبختی امروز تا فردا بماند
 
مانند رود از پیش چشمانم گذر کرد 
قابل نمیدانست عشق اینجا بماند
 
تقدیر هر کس را به تیغ غم بریدند 
انگار باید تا ابد تنها بماند
 
باور نمیکردند این عاشق به‌جز صبر 
در رازداری هم سرش بالا بماند
 
تاریخ هم هرگز نفهمید از چه مجنون 
یک عمر باید عاشق لیلا بماند
 
پشت سر هر قطره اشکم داستانی‌ست 
باید بگویم بشنوی اما. بماند

نفیسه سادات

این دل شوریده بی دلبــر نمی گیرد قرار
باده ی جوشیده در ساغر نمی گیرد قرار

اشک چشمت قلب های تیره را تر می کند
با دل غمدیده چشم تــــــر نمی گیرد قرار

من به روی سینه ی داغ تو عادت کرده ام
سر به روی سینه ی دیگر نمی گیرد قرار

سینه ریزت با زمرّد های آبی دلکش ست
جز به گردنبند تو گوهــــــر نمی گیرد قرار

کشتی نوح ست این جان روی دریای وجود
در دل امواج ، بی لنـــــــــــگر نمی گیرد قرار

سهم من از گوشه ی لب های تو یک بوسه شد
سینه ی من بی تــــــــو در بستر نمی گیرد قرار

عشق بازی های مــا در دفتـــر دل ثبت شد
زین سبب در کیف جان دفتر نمی گیرد قرار

شعله ها افروختی در مهر با داغ نگاه
آتش عشق تـــــو در آذر نمی گیرد قرار

جواد مهدی پور

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو
 
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو
 
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو
 
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
 
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو
 
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
 
شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
 
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن‌سرای تو

حافظ

ایران تکه تکه‌ام، در گیر جنگِ روس‌ها/تبریز در حال سقوط، درباری از مایوس‌ها

ایرانم و هر کور هم، می‌بیند عصیان مرا/در زیر پای دشمنان، این روح بی جان مرا

ایرانم و در سیل غم، در قحطی و در گشنگی/در سوگ آخال و هرات، در ورطه‌ی درماندگی

اما تویی پطر کبیر، با ارتشی توپ و تفنگ/در جنگ محکومم به مرگ، در ترکمن چاییِ ننگ

راه آهنی با بوقِ مرگ، بر روی جانم می‌دوی/داری برای روس‌ها، آذوغه و نان می‌بری

شوریده‌ای بر جان من، همچون سپاه زاهدی/این من که تنها می‌شوم، پس کودتاگر هم شدی؟

با این همه ایرانم و همچون گذشته زنده‌ام/من را رهایم کن که از، هر اتفاقی خسته‌ام

با جنگ یا تحریم و یا هر چیز داری روی میز/تسلیم نمی‌گویم تو هم، با این توهم خون بریز

حالا ببین من را که با ،عشق تو بی پروا شدم /حالا شدم یک قهرمان، افسانه و رویا شدم

حالا شبیه کشورم، وابسته‌ی تو نیستم/ دیگر نمی‌خواهم تو را، من بی تو هم می‌ایستم


اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم مِی، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه‌ای گیرم و فارغ ز شر و شور شَوم
حسرت گوشه‌ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان‌شکنان
هوسِ گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حیرت بِرَهم
حیرت اینهمه افسانه اگر بگذارد

شمع می‌خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه‌ی دیوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت "عماد"!
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد.؟

عماد خراسانی



قرار ابرهای بی‌وطن بیهوده‌پیمایی‌ست
در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی‌ست

دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی‌ست

تو هم بیچاره‌ای! بیچاره چون شیری که می‌داند
فقط وقت عبور از حلقه‌ی آتش تماشایی‌ست

چراغ حسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی‌ست

به مردم چون پناه آوردم از تنهایی‌ام دیدم
که از تنها شدن» جانکاه تر احساس تنهایی»‌ست

فاضل نظری


با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز

از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک

وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل

گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز

هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم

با این همه در عشق تو هستیم نو آموز

در مملکت عاشقی از پسته و بادام

بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز

تا دیدهٔ ما جز به تو آرام نگیرد

از بوسه‌ش مهری کن و ز غمزه‌ش بردوز

با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم

یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز

سنایی

 


ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب

عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب

هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب

این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب

ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب

دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب

امام خمینی


سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پرکشیدن را بیاموزم

از این شب های دوری رو به صبح روشنی دارم
که جای خواب‌دیدن ، خوب‌دیدن را بیاموزم

خدایا حکمت دل‌بستنم را دیر فهمیدم
مقدّر کرده بودی دل‌بریدن را بیاموزم

من و این روح نا آرام و این از خود رمیدن ها
مگر در خاک ، باری آرمیدن را بیاموزم

کنار آفرینش مانده ام چشمم به چشم توست
الهی رمز و راز آفریدن را بیاموزم


 میلاد عرفان پور

چه خسته‌ایم ، شبِ خوابِ جاودانه کجاست
یگانه راه گریز از غم زمانه کجاست

مرا که نای نفس نیست در تراکم بغض
مجال خنده کجا، فرصت ترانه کجاست !

زِ خوش‌زبانی خصمانه‌ی تو بیزارم
حلاوتِ سخنِ تلخ دوستانه کجاست

مقیمِ مشغله‌ی شهر گیسوانِ توایم
پریش‌حال و پریشان‌سریم، شانه کجاست

کجاست سادگیِ آسمانِ چشمانت
هوای پاک غزل‌های عاشقانه کجاست

هادی محمدحسنی

عزیزا گر شوی از خواب بیدار

خبر یابی ز شادیهای بسیار

اگرچه جمله در اندوه و دردیم

یقین دانم که آخر شاد گردیم

چو خاری هست ریحان نیز باشد

چو دردی هست درمان نیز باشد

اگر امروز ظاهر نیست درمان

شود ظاهر چو آید وقت فرمان

از آن از حد گذشت این قصه ما

که درد آمد ز قسمت حصه ما

جهانی را که درمانست حصه

نه حصه باشد آنجا و نه قصه

بدانستیم بی‌شبهت یقین ما

که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما

بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم

بهر دردی و اندوهی که دیدیم

یکی شادی عوض یابیم آنجا

بیا تا زود بشتابیم آنجا

ورای آن که ما جمله درآنیم

بلاییست این که چیزی می ندانیم

چرا ناخوش دلی ای مرد درویش

که بسیاری خوشی داری تو در پیش

زهی لذت که نقد آن جهانست

همه لذت علی الاطلاق آنست

از آنت گر بود یک ذره روزی

ز شوق ذره دیگر بسوزی

جهان جاودان خوش خوش جهانیست

که کلی این جهان زان یک نشانیست

همه پیغامبران را جای آنجاست

دل و دین جان و جان افزای آنجاست

همه ان آنجا مقیم‌اند

همه حوران در آن مجلس ندیم‌اند

گر آنجا بایدت کز من شنیدی

همی از خود بر آنجا رسیدی

گر اینجا از وجود خود بمیری

هم اینجا حلقه آن در بگیری


عطار نیشابوری


کور سوی نور ماهم روی بام  اُفتاده ام
خانه ای فرسوده هستم از دَوام افتاده ام

سالها در خُمره ی دربسته  در اَنباری اَم.
خواب میدیدم که روزی توی جام افتاده ام

مثل دردِ کهنه ای هستم میان سینه ای
سالهاست از حس و حال التیام  افتاده ام

مثل صیادی زبردستم، ‌ولی از بخت بد
گوییا جای شکارم  توی  دام افتاده ام!!

همه از اسب چموش و بیقرار افتاده اند!!!
من ولی از روی اسبی سام‌و رام‌افتاده ام!

من همان شمشیر برّان بودم اما در غلاف.
تازگی در فکر جنگ و انتقام افتاده ام 

مثل سیگاری کنار جوی، اگر چه روشنم
درخورِ خاموشی اَم دیگر زِ کام افتاده ام

بَس که حیرانم _میان  راه منزل کرده ام
در میان عاشقان از  احترام اُفتاده ام

مهدی آشتیانی 
۱۹اردیبهشت


جام بعد از جام کردی ،چهره ،گلگون بیشتر 
عاشقی یا اینکه گرگی تشنه ی خون بیشتر 

درد را انکار باید کرد هرکس عاشق است 
راز خود را می کند در سینه مدفون بیشتر 

دلفریبی می کنی باشند بی چون و چرا 
مردمان ،تحت الشعاع چشم افسون بیشتر 

راست می گویند چشمانت مخدر داشته 
می کشد ما را اگر در دام افیون بیشتر 

هرکه اهل دل شود با سور و سات عشق تو 
برسرش می آورد ،غم ،چرخ گردون بیشتر 

چشم هایت گرم خواب است و نمی دانی به من 
می زند هر نیمه شب فکرت ، شبیخون بیشتر 

دل به فردایت نباید داد محتاجیم ما 
هرچه باشد باز  از آینده ،اکنون ،بیشتر 

سید مهدی نژاد هاشمی


گرچه مهرم به دلت دست نداد ست هنوز
سایه ات از سرم ای شاه زیاد است هنوز

خواست هم سنگ تو گردد دل ناکام ، ولی
بر تنم پیرهنِ عشق گشاد است هنوز

می کشد هر طرفم ، می بردم شهر به شهر
چون کبوتر که گرفتار به باد است هنوز

میزند سنگ بر این پیر پریشان شده اش
شادم از شادی این طفل که شاد است هنوز

آخر و عاقبت عشق جنون است اگر
تشنه مردن لب این چشمه مراد است هنوز

پژمان صفری

ما ندانسته در این کوچه به راه افتادیم
نقطه بودیم که در رنگ سیاه افتادیم
یک به یک مقصدمان در پی دنیا کج شد
در سراپرده ی ابرو به گناه افتادیم
غصه خوردیم به حال همه ی تشنه دلان
ظرف آبی نکشیدیم و به چاه افتادیم
مثل زندانی سلول بسی تاریکیم
در نهانخانه ی چشمان سیاه افتادیم
آسمان تنگ ، زمین تنگ ، هوا آلوده
زیر خاکستر ویرانه ی آه افتادیم
چشم در چشم هم اما نه مجال حرفی
می گذشتیم از آن کوچه که گاه افتادیم
سرمان گیج شد از دیدنتان چرخیدیم
سمت آتشکده ی روشن ماه افتادیم
حمیدرضا نادری

عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است
غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است

دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد
بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است

با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز
قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است

نقل فاضل»  میکنم، دلسرد از این بیهودگی؛
هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»

مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است
شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است

جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن
ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است.


آریا صلاحی 

همچون تو کسی در همه آفاق ندیده

گویی که خداوند غزل در تو دمیده

زیباتر از آنی که تو را شعر بخوانم

زیبای غزلهای غزالان رمیده

با شاخه ی عشق تو رسیده ست به معراج

آنکس که تو را تنگ در آغوش کشیده

گر باشی و باشد به زمان یوسف مصری

یاد آورد از دختر و انگشت بریده

بی تاب از آنم که رسد قاصدی از یار

این قصه به سر آمد و قاصد نرسیده


جواد مؤمنی


 ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان مانده‌ام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام
از عزیزان هیچ‌کس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام
هیچ‌کس از بی‌سرانجامی نمی‌خواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان مانده‌ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان مانده‌ام
هر نفس در کوچه‌ای جولان حیرت می‌زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده‌ام
جذبهٔ دریا به فکر سیل من خواهد فتاد
پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده‌ام
قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است
گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده‌ام
چون سکندر تشنه‌لب بسیار دارم هر طرف
گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده‌ام
گر چه در دنیا مرا بی‌اختیار آورده‌اند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان مانده‌ام
بهر رم کردن چو آهو راست می‌سازم نفس
ساده‌لوح آن کس که پندارد ز جولان مانده‌ام
می‌رساند بال و پر از خوشه صائب دانه‌ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده‌ام

صائب تبریزی

روزگاران بار دیگر دل شکست
بازهم ساقی در میخانه بست

بازمستی ها رهایم ساختند
غصه وغم اندرون دل نشست

حال من چشم انتظارم تارسد
مژده ای وباز گردم مست مست

خوش نوابود این کبوتر روی بام
لیک افسوس ودریغ کز بام جست

ابر بودم در بلند آسمان
بین مرا اکنون در این مرداب پست

عاشقان را ای خدا رسوا نکن
عشق رسوای "بهاری" گرچه هست

بهاری



پشت این چهره ی خندان پر از عشق و امید

هیچکس وحشت تنهایی مرداب، ندید

در زمستان مه آلود و سراسر ابری

خبر از بارش باران به بیابان نرسید

بازی چرخ و فلک طرح معما دارد

که چرا این شب تاریک به فردا نکشید

در تکاپوی قدم بر سر هر برگ خزان

کسی عریانی یک شاخه ی خشکیده ندید

من و یک قایق بشکسته و این موج خیال

این چه بختی ست به پیشانی تقدیر وزید

سهمم از باغ جهان میوه ی ممنوعه فقط

کاش می شد که به قیمت شب بی غصه خرید


جواد مؤمنی


چند روزی که خدا شاید و اما میکرد ،

دختری از گل و انگور ، مهیا میکرد

پرده از چهره که افتاد ، "تبارک "برخاست

"احسن الخالق" را چشم تو معنا میکرد

به هماورد دو ابرو – که دو شمشیرش بود-

به گرفتاری بندی که ز مو وا میکرد ،

همه را کشته ی خود ساخت، ملک میترسید

تیر چشمان تو خونریزی برپا میکرد

هنرش را همه در صورت تو ریخت خدا

بعد خلق تو خودش داشت تماشا میکرد

اصل و بسط همه ی فلسفه و هندسه را

طرح اندام ظریف تو الفبا میکرد

آنقَدَر خلقت تو جای ستایش دارد

سجده را پیش تو ابلیس فُرادا میکرد

کل منظومه ی شمسی به سماعت چرخید

چرخ رقص تو فقط عشق شکوفا میکرد

 

سعید سکاکی


ای که آغوشت مرا چون موج سرتا پا گرفت

قصه ی زیبایی ات خواب از شب یلدا گرفت

شهر چشمان تو زیباتر ز هر چشمی شدست

آنقدر زیبا که زیبایی از آن معنا گرفت

بخت بر من کرده رو یا عشق من بیهوده است؟

من به خوابش راضی ام هر چند خواب از ما گرفت

گر لب شیرین تو قند دلم را آب کرد

چایی عشقت نخورده، عشقمان دنیا گرفت

دستمان امروز اگر با دست هم کامل نشد

دل پلنگانه کمین از منظر فردا گرفت


جواد مؤمنی


همیشه شیخ ما گوید دعای شب اثر دارد

چرا هر شب دعای من برایم دردسر دارد؟

همه شب از پریشانی چو گرگی خواب و بیدارم

پریشان خاطر از حال پریشانم خبر دارد

شروع جنگ خونینی میان ما دو در راه است

اگر چشمت به سوی دیگری قصد سفر دارد

نشسته در کمین دل غمی با وسعت دریا

نمی دانم چه خواب تازه ای امشب به سر دارد

نوید از دی نیاورده برایم چهره ی آذر

هوا اینجا خبر از فصل پاییزی دگر دارد


جواد مؤمنی


رخسار تو سرلوحه ی اشعار سپید است
گیسوی تو الگوی بلندای قصیده ست

نقاشِ ازل نقش دل انگیز لبت را
با حوصله و دقت بسیار کشیده ست

خوشبخت کسی هست که از جام لبانت
یک جرعه ی نایاب میِ ناب چشیده ست

ای صبح نگیر از منِ دلباخته شب را
امشب شبِ شیداییِ این ماه ندیده ست

گفتند از آن گونه ی خوش رنگ بپرهیز
هنگام فراموشی آن سیب رسیده ست

آن مست که در شهر رقیبان به تو دل بست
از خنجر پهلوش کمی زهر چکیده ست…

جعفر مقیمیان


هوای ابری چشمم نوید باران داشت

سکوت تلخ نگاهم نهیب طوفان داشت

دلم به معجزه ی یک نگاه روشن بود

به عاشقی، به شقایق، به سیب ایمان داشت

نه خواب بود نه رویا حضور آن دختر

دو سیب سبز نگاهش فریب شیطان داشت

من از توقع دریا و آفتاب پرم

به دل غبار کویر و به تن زمستان داشت

غریب و سرد نشسته هوای او در دل

و عشق، چشم به راه بهار و باران داشت

جواد مؤمنی


شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد

جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن

هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی

خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست

گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت

مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا

مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد

کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است

تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد


عبدالحسین انصاری


من که از هجر تو در کلبه ی غم زنجیرم

همچو گل در عطش آب شبی می میرم

با خیال تو چه شبها به سحر خیره شدم

روزگاری است که با عشق و جنون درگیرم

در شکارت غزلی را به قلم می آرم

من که در صید به توصیف کسان چون شیرم

با نفس های تو آرام که نه، رام شدم

ای شروع شب پروانگی تغییرم

سوی من آی، که آهنگ تو دارد این دل

سوی من آی که بی روی تو من می میرم

جواد مومنی


بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود


مولانا

 

ماه وقتی در شب موهای تو گم می شود

کاروانی بین ابروهای تو گم می شود

ناخدا هر قدر دریا را بلد باشد شبی

کشتی اش در موج گیسوهای تو گم می شود

وحشتم از مرگ خیلی کمتر است از لحظه ای

که سری بر روی زانو های تو گم می شود

کاروان سالار من زنگ شتر های عرب

لای آواز النگو های تو گم می شود

مانده ام یا آسمان در چشمهایت مخفی است

یا زمین در بین بازوهای تو گم می شود

حسن حسن پور


یک شب که چون خیالم خوش بود با نگاران

در خواب آمدی تو بردی به دوست داران

گویی در آن دم صبح افطار کرده بودم

گر آن فراق ماند چون فصل روزه داران

چون با نگار بودم هوشم ببرد از سر 

پایی گذاشتم من جای گناهکاران

چون برگ گل شکفتی آمد نسیم شادی

آواز شاد خواندم هم نغمه با هَزاران

دست مرا گرفتی بردی به سوی مستی

آنجا که بانگ آید از نوش شاد خواران

دادی شراب نابم گفتی که نوش فرما

شرمنده ام نمودی در نزد میگساران

گفتی که آسمان هم ناراحت از جداییست

دادی ندای رفتن تا سوی شهریاران

گفتم که قبل رفتن شعری بخوان برایم

با چشم اشک آلود خواندی به زیر باران:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

با شعر تلخ سعدی در آن شب "بهاری"

رنگ خزان گرفتم رفت از برم بهاران

بهاری


عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند

گویم آن روز که در صحبت جانان بودم

که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم

به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

 سعدی

در این شبهای بارانی صدای تار می چسبد

کمی شعر و کمی بوسه، کمی بسیار می چسبد

نمی خواهم بدانم ساعت شب در چه احوالی ست

زمستان و شب سردش کنار یار می چسبد

در این سوز زمستان چای حکم زندگی دارد

به جای قند، هم بوسه دو صد این بار می چسبد

برایت شعر می خوانم برایم ناز می خندی

چقدر این بازی تکرار در تکرار می چسبد

کمی دلشوره از رفتن کمی هم رد شده ساعت

تو می خواهی که برگردی ز من اصرار می چسبد

غم عشق و فراق یار، از زیبایی عشق است

نمی خواهم من این غم را که بی او دار می چسبد

جواد مومنی


بستند زبان باغ را بند به بند
خشکید دهان غنچه ها بی لبخند
مردم به طمع به باغبان ها گفتند
از ما تبر،از شما درختان بلند

شک،خنجر تیزی که به تن تاخته است
از هیچ برای ما بُتی ساخته است
گلدسته صلیبی است که دستانش را
در جنگ میان کفر و دین باخته است

خورشید،شبیه شمع افروخته است
در سایه ی او دست زمین سوخته است
این لکه ی سرخ در افق جا مانده
چشمی است که آسمان به من دوخته است

هر روز به روز قبل،زنجیرتریم
با زندگی از همیشه درگیرتریم
موهای تو برف و صورت من باران
آیینه بگو کداممان پیرتریم؟

در حلقه ی این معرکه انگشتم نیست
می گردم و جز نام تو در مشتم نیست
هر صبح که خورشید به جنگم آید
افسوس که جز سایه کسی پشتم نیست

مجتبی حیدری

آخرین جستجو ها

سایت تفسیر قرآن كریم و احادیث امامان پیچ و مهره sportmaster2014 سرگروه كلاس اول trimfaidaibar زبان انگلیسی (دوره اول ) ناحیه 2 زنجان icciogasttouch tertepany tiocoterde وبگاه اطلاع رسانی گروه ابهر شناسی نور ایران